کوه آمین به قلم زهرا باقری
پارت پنجاه و هفتم
زمان ارسال : ۱۶۱ روز پیش
سعی کردم تا جایی که میشه دورتر از الناز بشینم، برای همینم کف زمین و انتخاب کردم و پیامم بدون تعارف روی مبل نشست و بزرگترین لیوان و برداشت. همین که خواست از چاییش بخوره پرسیدم:
_نمیزنی اون ریشارو؟!
_چطور؟ مگه تو چشم تو ان؟!
_نه، ولی بیست سالی پیر تر شدی!
_با این اتفاقایی که افتاده کلی هم بهم تخفیف دادی...
پیام شروع کرد به خوردن چاییش. کل کلبه هم ساکت و تلویزیون طبق معمول خامو
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.