پارت پنجاه و چهارم :

سری به تاسف برایش تکان دادم و کیفم را روی شانه هایم مرتب کردم ،با احتیاط شروع به قدم برداشتن کردم ،دستم را به دیوار گرفته بودم تا لیز نخورم ،پگاه دائم مسخره ام می کرد و بلند بلند می خندید و می گفت :
_سوگل شبیه اسکی بازها شدی .
راست هم می گفت ،پاهایم عملا روی یخ می چرخید ،همانگونه که مشغول خندیدن بودم با دیدن ماشین محمد که کنارمان ایستاد ،قالب تهی کردم ،محمد بلافاصله از ماشین پیاده

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۸۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.