سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت پنجاه و سوم :
لبخند آرامی زدم و در دل اعتراف کردم که حق با اوست.نمی دانم چرا ولی اغلب زیادی همه چیز را بزرگ می کردم .در جواب پگاه که برای بار هزارم از محمد پرس و جو می کرد گفتم :
_ محمد تنها پسر عموی منه و برای من مثل برادرمه .
و بعد برای اینکه بحث را عوض کنم از ایمان حرف زدم و اینکه فقط یک ترم اینجا هستم و بعد به تهران بر می گردم .
سرم از توضیحات بی سر و تهی که دادم به دوران افتاده بود و برایم عجیب
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۸۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.