آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت شانزده :
از فرودگاه که خارج شدیم معز تاکسی گرفت.
چمدونها رو که داخل صندوق گذاشتیم هر دو روی صندلی عقب نشستیم
راننده هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد که معز سرش رو خم کرد و کنار گوشش آدرس خونه رو گفت.
به صندلیش که تکیه داد صدام رو صاف کردم و زمزمه کردم.
- میخوای من رو با خودت ببری خونتون؟ نمیترسی خانواده ات با دیدنم پس بیافتند؟
آهسته خندید و بعد از چند لحظه گفت:
- حاجی که رفته
مطالعهی این پارت حدودا ۹ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.