آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت پانزده :
از کافه که خارج شد در کنار هم به طرف هتل قدم برداشتیم.
در تمام طول مسیر دیگه با همدیگه یک کلمه هم حرف نزدیم.
وقتی که جلوی در آسانسور از همدیگه جدا شدیم و قرار گذاشتیم چه ساعتی به خونه باریش بریم هر کسی به طرف اتاقش رفت.
در رو که پشت سرم بستم نفس عمیقی کشیدم و بعد از تعویض لباس هام روی تخت دراز کشیدم.
همه چیز داشت به طرز عجیب و غریبی خوب پیش میرفت اما من دلم با معز نبود.
از
مطالعهی این پارت کمتر از ۹ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۴۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.