ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و یکم
زمان ارسال : ۱۶۹ روز پیش
- زود باش بخواب رو زمین.
دویدم سمتش و طبق عادت همیشگیم که خودم اولویت نیستم و به فکر امنیت بقیه ام دستمو گذاشتم روی صورتش و دور شونه اش و هولش دادم عقب و دوتایی افتادیم رو زمین.
اون رو زمین و من روی اون، یه صدای بلند از پشت سرم اومد و همراه با لرزش کل ساختمانی که توش بودیم یه باد داغ و سوزان همه جارو پر کرد.
ساعد دستشو گرفت جلوی صورتش و منم خودمو جمع کردم و سرمو چسبوندم بهش تا
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسییی🥰😘