ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی :
چندبار محکم پلک زدم و به صندلی نگاه کردم
- چرا اینکارو با من میکنی؟ من نمیخوام وارد این ماجرا بشم تو نگفتی قتل عام و کشتن آدما توی این کار هست تو فقط گفتی من قراره کمکت کنم و در عوضش یه زندگی مرفه بهم بدی همین.
دوتا دستشو گذاشت رو پشتی صندلی جلوش و سرشو تکون داد و پایینو نگاه کرد
- آره، قتل هست.
مکث کرد و ادامه داد :
- کشتن آدمای بی گناه هست.
ا
ز شدت ناباوری
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۹۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
حانیا بصیری | نویسنده رمان
وای😂😂😂
۱۰ ماه پیشمریم گلی
00خیلی خیلی هیجان انگیز وقشنگه ،ممنونم نویسنده جان
۱۰ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
😍❤️
۱۰ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 00عالیییی بود مثل همیشه مرسی حانیا جون ❤️❤️بی صبرانه منتظر پارت بعدیم ببینم صدای چی بود😍❤️
۱۰ ماه پیشآمینا
00نمیخواد بگه گوشواره اش گم شده شاید کمکش کنن .وای چقدر ماجرا پیچید به هم. امروز شایان نبود ضایع بشه دلمون تنگید😅
۱۰ ماه پیش
Elena
00حرفشو قطع میکنه من استرس میگیرم😐😂