پارت پنجاه و هفتم

زمان ارسال : ۱۴۸ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 21 دقیقه

دیدن رفیقی که جلوی رویش از روی در سقوط کرد و روی زمین افتاد، سخت بود . علیرضا میدانست اگر سر آلاء بلایی بیاید او دیگر از زمین بلند نمیشود. دستش را زیر بازویش گذاشت:
- پاشو داداش . خدا بزرگه. سید رسیده.
و صدایی دیگر که داشت تیمش را اماده میکرد. اما آماده برای چی؟ برای جنگ با درِ بی جانی که کارش محافظت از اهالی خانه بود؟ میخواستند چطور آن در را باز کنند؟ گیرم که باز میکردند با اسباب گذا

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • مریم گلی

    00

    این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد

  • ریحانه عابدی (یسنا) | نویسنده رمان

    مرسی از نظرت عزیزم

    ۵ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.