ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت بیست و نهم :
تا خواستم برگردم سمت عقب صدای مردی میانسال یا شایدم پیر از پشت سرم گفت :
- اگه میخوای زندگی طولانی داشته باشی بهتره نگاهت به جلو باشه.
با این حرفش صاف سرجام ایستادم و تکون نخوردم.
این صدای سردار بود؟ ولی اونکه جَوون تر از این حرفا بود!
بدون اینکه سرمو تکون بدم به شایان نگاه کردم و آروم گفتم :
- این کیه؟
شایان بی توجه به سوال من کمی قامتش خم شد و از کنارم رد
مطالعهی این پارت کمتر از ۹ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
حانیا بصیری | نویسنده رمان
هر ایرانی یک شایان 😞😂
۱۰ ماه پیشآمینا
00🤣😅😂
۱۰ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 00عالیییی بود مرسی حانیا جون 😘😘
۱۰ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
قربونت😍
۱۰ ماه پیشآمینا
00وای شایان ، ضایع شدنش کم بود کتک هم خورد😅
۱۰ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
😂😂شایان مظلوم شایان تنها
۱۰ ماه پیش
Elena
00شایان مظلوم🥲 صدای شایان باشیم😔😂