ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت بیست و هشتم :
با سرعت خیلی بالا به سمت کوچه پس کوچه ها و خیابون های فرعی حرکت کردیم و بعد یهو ایستاد.
همونطور که حیرون بودم سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم :
- پیاده شم؟
جوابی نداد. اصلا حرف نمیزد.
- چیکار کنم میگم؟
مبهوت از موتور پیاده شدم و همینکه پام رسید به زمین دوباره زانوم خالی کرد و موتور سوار قبل اینکه بیفتم درحالی که خودش روی موتور بود سریع چرخید و دستمو گرفت.
با ا
مطالعهی این پارت حدودا ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
حانیا بصیری | نویسنده رمان
عید تو هم مبارک عزییزم😘❤️
۱۰ ماه پیشیاسمین
00سلامن برای که اشتراک رو پول داده بودم الان نمیاره باید چیکار کنم
۱۰ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
سلام پیام عضویت براتون اومد؟
۱۰ ماه پیشسمیرام
۲۴ ساله 00حانیا پس عیدی ما کو؟ پارت گزاری رو یه روز درمیون کن تو این ایام :(
۱۰ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
تازه میخواستم تو این ایام پارت نذارم 😂😂💔
۱۰ ماه پیشآمینا
00چرا اینقدر یارو رو ضایع میکنه 😅😅😅
۱۰ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
😂😂
۱۰ ماه پیش
Zarnaz
۲۰ ساله 00وایییی واییییی چقدر جذاب بود مرسیییی😍حانیا جون عیدت مبارک عزیزم ❤️❤️🥰🥰