پیانولا به قلم مرجان فریدی
پارت سی و هشتم :
کلافه دستش را به لبه پنجره تکیه زد…
چند ثانیه در سکوت خیره به مقابلش زل زد
_میتونم نبرمت بیمارستان تا همینجا زجر بکشی…
بیحال سرم را به سمتش چرخاندم
از درون داغ بودم و از بیرون سردم بود
درحالی که در خود مچاله و میلرزیدم نالیدم
_خ…خوبه.
پوزخند زد…
به ارامی صندلی را به عقب خم کردم تا کامل دراز بکشم
با ناله به سختی زمزمه کردم
_همین ج…جا و…ولم کن..
س
مطالعهی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۹۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Sarina
00دلم برات خونه دختر
۲ ماه پیشSun
10عاالی
۵ ماه پیشالهه
10اخی خزانم
۵ ماه پیشNfs
00مرجاان....................
۱۰ ماه پیشالی
10نمیدونم چرا هر بار که یه پارت از این رمان میخونم دلم میخواد بترکه🥲🫠😭
۱۰ ماه پیششیدا
10دلم سوپرایز شوکه شدن میخواد
۱۰ ماه پیشDeniz
10مرجان یعنی چی به پایان میرسد؟باز قراره چی بشه؟میخوای دیوونمون کنی؟😭😬اخر میوفتم تیمارستان از دستت دخترجون😂🥺🫠
۱۰ ماه پیشDeniz
30ولی مرجان باز قلمت...بازم قدرت قلمت کار خودشو کرد.بازم مارو کشوندی تو دنیای نوشته هات.انگار خزان نبود که اینارو حس میکرد انگار خودم بودم.بخاطر قلمت هرچی حس میکنن حس میکنیم. دختر انقدر جادو نکن خب...
۱۰ ماه پیشDeniz
20و من خوب میفهمم خزانیو که مجبور به تحمله و دم نمیزنه... چون نباید بزنه...حالا هم از بس ریخته تو خودش داره میترکه... به چه وضعی افتاده...خیلی غم داره این داستان...
۱۰ ماه پیش...
00یعنی چی به پایان میرسید؟! مریض نباشه؟!!!
۱۰ ماه پیش
Mobina
00چقد دلم میخواد بشینم به جای خزان ساعت ها گریه کنممم 😭😭😭