پارت صد و چهل

زمان ارسال : ۱۹۵ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه

- سلام خانم ضیایی. خیلی خوش آمدین.
خرسندی‌اش از دیدن آوا را پشت نقابی از خونسردی و لبخندی از روی ادب پنهان می‌کند. بعد از آوا، رو به جمع می‌کند و به همه سلام می‌دهد. حواسش هست که جلوی خانواده‌اش نگاهش را روی او کش نیاورد.
آوا، آراد و پدرش به احترام او دوباره از جایشان بلند می‌شوند. آوا با لبخند به هم معرفی‌شان می‌کند.
- بابا جون، ایشون آقا صدرا هستن. برادر آقای سالاری. همون

1474
477,506 تعداد بازدید
2,219 تعداد نظر
239 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نیل

    00

    من ترکیب امیرحسین و آوا رو بیشتر دوست داشتم. امید کسی بود که همیشه بهش محبت داشته و هواش رو داشت می تونست تا ابد عاشق آوا باشه

    ۴ ماه پیش
  • Aa

    00

    خیلی زیبا مینویسید انگار خودم اونجا حضور دارم مثل همیشه عالی سلامت وشاد باشید عزیزم🙏⚘🥰

    ۶ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    به مهر می‌خونید دوست عزیز.🥰

    ۶ ماه پیش
  • سیتا

    00

    اگه خانواده صدرا مخالفت نکنن شاید ازدواج کنن ولی اکه یکیشون بره چیزی به آوا بگه عمرا قبول کنه

    ۶ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    ممکنه🥰🥰

    ۶ ماه پیش
  • اسرا

    20

    بدجورعاشق شداین صدراآخ آخ برادر آقای یوسف کجای کاریندعالیه بودبانو

    ۶ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🌺🌺🌺🥰 دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست...

    ۶ ماه پیش
  • فاطمه

    20

    عالی محشره قلمت ماندگار

    ۶ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    به مهر خوندید بزرگوار.🥰

    ۶ ماه پیش
  • دلنیا

    30

    به به عالی بود

    ۶ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    نوش نگاهتون عزیزم.

    ۶ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید