پارت صد و بیست و هشتم :

وقتی در آینه نگاهی به خودم می‌اندازم، دلم نمی‌آید دوباره لباس‌هایم را دربیاروم. با هلن تماس می‌گیرم تا چرخی در مراکز خرید بزنیم. اما دل درد را بهانه کرده و آدرس کافه‌ای را می‌دهد که همدیگر را آنجا ببینیم. بوت‌های پاشنه بلندم را می‌پوشم و با فکر به خیابانی که کافه در آن قرار دارد از خیر بردن ماشین می‌گذرم. سی‌ام بهمن ماه است و خیابان‌ها از همین الان برای تکاپوی عید شلوغ و پیدا کردن

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۹ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۹۵ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • پرنیا

    20

    چقد خوشحالم ک دارم تکمیل شده این رمان رو میخونم چقدجذتب و قشنگ ی سری مسائل رو بازگو کرده و از شخصیت آوا و امیرحسین بشدت خوشم میاد،قلمتون پایدار🌱👏

    ۵ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    زنده باشید عزیزدلم. مهرتون پایدار.❤️❤️🥰🥰

    ۵ ماه پیش
  • سیتا

    00

    اهوووو باز امیر حسین آومد

    ۱۰ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🥰🌺🌺🌺

    ۱۰ ماه پیش
  • اسرا

    40

    حق باآواست قرارنیست حالاکه شکست خوردبرطرف امیرحسین عالیه خانم اصغری

    ۱۰ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🌺🌺🌺🥰

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.