طلسم تارادیس به قلم طیبه حیدرزاده
پارت سی و هشتم :
با سرفه های وحشتناکی که فقط آب بالا می آوردم، روی زمین سخت سنگی به هوش آمدم.
کارون با محبت روی کمرم می کوبید تا آب های درون جانم را خالی کنم.
با پریشانی موهای فرآشفته ام را پشت گردنم جمع کرد.
-حالت بهتره؟ دستان، تاردایس تو آب انداخت؟
انتهای گلویم از شدت سرفه سوخت. چشمان اشک آلودم را با پشت دستانم پاک کردم.
در روشنایی محو چراغ شارژی جمع شدن چشمانش را دیدمبه تلخی از درون جی
اسرا
00طیبه خانم عیدتون مبارک وباعث خوشحالیم شدی که بجای ۲۰الان گذاشتی هزارتاتشکربوس