پارت چهل و هشتم

زمان ارسال : ۲۸۰ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

نازخاتون
فردای تشییع جنازه، عزتی با هیجان و اضطراب به خانه آمد و گفت: غلامحسین را گرفته‌اند. به دوستانم گفته بودم: دنبالش را بگیرند و نگذارند فراری بماند. اگر غلامحسین دستگیر شد، مرا خبر کنند. حالا پیدایش کرده‌اند. هر چه اصرار کردم که بفرستید همینجا وسط کوچه پیش همه اعتراف کند، قبول نکردند. اما راضی‌شان کردم قبل از اینکه دوباره او را بفرستند اجباری، چند کلامی با او حرف بزنم. بیا تو

270
47,692 تعداد بازدید
293 تعداد نظر
59 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید