قاب عکس کهنه به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت چهل و هشتم
زمان ارسال : ۲۸۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
نازخاتون
فردای تشییع جنازه، عزتی با هیجان و اضطراب به خانه آمد و گفت: غلامحسین را گرفتهاند. به دوستانم گفته بودم: دنبالش را بگیرند و نگذارند فراری بماند. اگر غلامحسین دستگیر شد، مرا خبر کنند. حالا پیدایش کردهاند. هر چه اصرار کردم که بفرستید همینجا وسط کوچه پیش همه اعتراف کند، قبول نکردند. اما راضیشان کردم قبل از اینکه دوباره او را بفرستند اجباری، چند کلامی با او حرف بزنم. بیا تو
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.