باتلاق به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت بیست و سوم :
از صبح که بیدار شده بود تنها به یک نقطه زل زده بود و اشک ریخته بود، خوب بود که یاسین پاپیچش نمیشد و دلیل نمیخواست، فقط اگر میرفت بهتر هم میشد.
دلش نمیخواست توی این حال و روز جلوی چشم یاسین باشد.
- برو یه دوش بگیرحالت بهتر بشه.
بدون اینکه نگاهش را بگیرد از جایش بلند شد و بیتوجه به یاسین روبدوشامرسفیدش را روی زمین انداخت و به حمام رفت.
یاسین کلافه دستی به گردنش کشید و
مطالعهی این پارت حدودا ۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۷۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.