باتلاق به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت بیست و چهارم :
***
اشکهایش را پاک کرد و از جایش بلند شد.
به مجسمه خرد شدهاش نگاهی انداخت و به آشپزخانه رفت و جارو و خاکانداز را آورد.
مشغول جمع کردن تکههای مجسمه بود که زنگ در زده شد.
تکهها را توی سطل ریخت و به سمت درب خانه رفت.
چادرش را بر سرش انداخت و به مجتبی سلام کرد.
مجتبی نگاهی به چشمهای سرخ شدهاش انداخت و گفت:
- سلام دختر عمو، حالت خوبه؟
- سلام، ممنون بد نیستم.
مطالعهی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۶۹ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.