ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت ده
زمان ارسال : ۲۴۷ روز پیش
- اوکی میگم... نفس ها در سینه حبس...
ذوق مرگ خندیدم و دوتا دستامو باز کردم و داد زدم :
- نیـــــویـــــورک سیتی.
با دهن باز و چشمای گرد شده چند لحظه همونطور مات و مبهوت نگاهم کرد.
- چیه!؟ سوپرایز شدی؟
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
فاطمه
00عالیه حانیا جان این اخرش کلی خندیدم 😂😂 فقط عکس العمل باباش عالی بود