شراب و خون به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت بیست و یکم
زمان ارسال : ۳۱۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
حس کردم روی سرم آب سرد ریختن!
قلبم داشت از دهنم بیرون میزد...با هر قدمی که نزدیک میشد، سه قدم به عقب میرفتم!
با چشمای هیز و بیش از حد درشت شدش، نگاهی به شونه های برهنم انداخت و با صدایی که انگار صدای خودش نبود، زمزمه کرد:
-بلور...وای بلور...تو مثل اسمت سفید و بلوری هستی!
نفسم به زحمت بالا می اومد...از ترس و وحشت نفس نفس میزدم.
با نفس های بریده بریده گفتم:
-ب...برو...برو...بیرو
سمیرا
00بلور چراانقدبهش دروغ میگ،خب بگواتفاقی افتاده بهت میگم