باتلاق به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت بیست و یکم :
به محض پیچیده شدن دستان گرم یاسین به دور کمرش، کمی بر خود لرزید و زیر لب با عشوه غر زد:
- ترسیدم!
یاسین خمار و خواب آلود، سرش را جایی میان کتف و گردن یغما فرو کرد و دم عمیقی گرفت و نفس ملتهبش را در گوش یغما پخش کرد:
- صبحت بخیر جوجه.
لبخندی زد و با شوق به دستان بزرگ و برنزه یاسین خیره شد.
او اینجا بود، فاصله تنهایشان ناچیز بود و دیشب روی این تخت، این تنها در هم گره خورده ب
حمیده
00برای معضل دوستی دخترپسر رمان خووبیه