اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت نود و هفتم :
و دعا میکرد که در نهایت عصمت تسلیم شود و پارچه ی فیروزه ای را داخل سبد خریدش قرار دهد. در همین حین، عصمت که حسابی کلافه شده بود و نگاهش هر آن از این پارچه به آن پارچه می چرخید، برگشت و درمانده رو به دریا پرسید:
_ تو یه چیزی بگو. خاک بر سر تنبلم کنن که اینقدر خرید نکردم، انتخاب کردن از یادم رفته.
_ عصمت خانمم؟
دریا در جواب او اعتراضی کرد و عصمت، درمانده پلک برهم گذاشت. سپس دریا نفس
رغائب اسمان
00سلام...چرا مدتیه که پارت جدید نمی گذارید؟ من خیلی منتظر موندم😕