پارت نود و هفتم :

و دعا میکرد که در نهایت عصمت تسلیم شود و پارچه ی فیروزه ای را داخل سبد خریدش قرار دهد. در همین حین، عصمت که حسابی کلافه شده بود و نگاهش هر آن از این‌ پارچه به آن پارچه می چرخید، برگشت و درمانده رو به دریا پرسید:
_ تو یه چیزی بگو. خاک بر سر تنبلم کنن که اینقدر خرید نکردم، انتخاب کردن از یادم رفته.
_ عصمت خانمم؟
دریا در جواب او اعتراضی کرد و عصمت، درمانده پلک برهم گذاشت. سپس دریا نفس

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۳۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • رغائب اسمان

    00

    سلام...چرا مدتیه که پارت جدید نمی گذارید؟ من خیلی منتظر موندم😕

    ۱۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.