اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت نود و چهارم :
_ تا اینکه چی؟ بقیه اش... بقیه اش بگو.
اشرف لبخند محو دیگری زد و در جوابش گفت:
_ یه روز صبح خبرش اومد که خودشو کشته. چرا و چطورش هیچ وقت درز نکرد. ولی غریبانه خاکش کردن. بعدشم در خونشونو بستن و هیچ کس راه ندادن.
ماه صنم مات و حیران به لبهای اشرف نگاه می کرد. امروز اشرف پرده از راز بزرگی برادشته بود. راز خرم خاتون. خواهرِ ناز خاتون مادرش. خاله ی خودش. پس خرمی که بارها از زبان نظام اسمش ر