پارت نود و چهارم :

_ تا اینکه چی؟ بقیه اش... بقیه اش بگو.
اشرف لبخند محو دیگری زد و در جوابش گفت:
_ یه روز صبح خبرش اومد که خودشو کشته. چرا و چطورش هیچ وقت درز نکرد. ولی غریبانه خاکش کردن. بعدشم در خونشونو بستن و هیچ کس راه ندادن.
ماه صنم مات و حیران به لبهای اشرف نگاه می کرد. امروز اشرف پرده از راز بزرگی برادشته بود. راز خرم خاتون. خواهرِ ناز خاتون مادرش. خاله ی خودش. پس خرمی که بارها از زبان نظام اسمش ر

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۳۹ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.