شراب و خون به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت بیست
زمان ارسال : ۳۱۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه
-می خوای اول دست و صورتت و بشور.
نگاه خیره ام و از فاضل که بی توجه و خونسرد داشت لقمه می گرفت ، گرفتم و به طرف راهرو رفتم.
-بلور...بلور تو که صبحونه نخوردی؟
بی حال جواب دادم:
-نمی خوام مامان دیرم شده.
درو بستم و آروم آروم از کوچه بیرون زدم...حالم اصلا خوب نبود...وحشت به جونم افتاده بود...نمی دونستم چیکار کنم...به کی بگم که کمکم کنه...احساس بیچارگی و بدبختی میکردم!
با یادآوری د
سمیرا
00چ سخته صبر🥺