اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت شصت و هشتم :
هوشیار کف دستش را روی زمین گذاشت و نزدیک به صورت او لب زد:
_ اگه بدونی چقدر منتظره این لحظه بودم؟!
_ کثافت! لجن! بی شرف!
راه فرار دریا بسته بود. هوشیار کنار پایش نشسته و دیوار تبله کرده، پشت سرش را سد کرده بود. هوشیار با حفظ همان لبخند، و با لذت زیاد چشمهایش را بست و همزمان، دریا آب دهانش را روی صورت او پرت کرد.
هوشیار جا خورد. چشم گشاد کرد و زیر لب غرید:
_ دختره ی عوضی! دو روزه