پارت شصت و هشتم :

هوشیار کف دستش را روی زمین گذاشت و نزدیک به صورت او لب زد:
_ اگه بدونی چقدر منتظره این لحظه بودم؟!
_ کثافت! لجن! بی شرف!
راه فرار دریا بسته بود. هوشیار کنار پایش نشسته و دیوار تبله کرده، پشت سرش را سد کرده بود. هوشیار با حفظ همان لبخند، و با لذت زیاد چشمهایش را بست و همزمان، دریا آب دهانش را روی صورت او پرت کرد.
هوشیار جا خورد. چشم گشاد کرد و زیر لب غرید:
_ دختره ی عوضی! دو روزه

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۶۱ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.