اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت شصت و چهارم :
دقایقی بعد، دریا به تعارف او، روی تک صندلی کنار دیوار نشست و نامی، پشت به او، مقابل پنجره ایستاد. لباس های رسمی به تن داشت و خبری از دفتر دستک و پذیرایی نبود. دریا به شدت معذب بود و احساس گرما می کرد. سکوت نامی کمی طولانی شد. بعد از اینکه حسابی دریا را با خودش به جدال وا داشت، برگشت و دست به سینه رو به او ایستاد.
_ خب! تعریف کن ببینم، داروهاتو که میخوری؟
نگاه دریا به سوال بی مقدمه