اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت شصت و سوم :
این بار نگاه محزون دریا به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. تک تک صحنه ها را در ذهنش مرور کرده و با تمام وجود، رنج و دردی را که ماه صنم متحمل شده بود را درک میکرد. درک میکرد، چرا که نمونه ی جاوید را سالها مقابل چشمانش دیده بود. هوشیار! همانی که هر بار سرش گرم میشد حتی زمانه هم از دستش فرار میکرد. چه برسد به دریا که جوان بود و بی پناه!
ماه صنم پشت انگشتش را روی گونه ی سرد دریا کشید و لبخند محزو