پارت هفتاد و چهارم

زمان ارسال : ۱۶۵ روز پیش

_ یادته وقتی ازش خواستی ردت کنی بری چی بهت گفت؟

صبرا فکری کرد و در جوابش نجوا کرد:

_ اووم، پیشنهاد داد باهاش کار کنم. یه مزخرفاتیم گفت که اگه دستمو باز گذاشته بودی همونجا دهنشو‌ گل می‌گرفتم.

سینه‌ی سرگرد جوان به تکخندی بی‌صدا بال ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید