پارت هفتاد و چهارم :

_ یادته وقتی ازش خواستی ردت کنی بری چی بهت گفت؟
صبرا فکری کرد و در جوابش نجوا کرد:
_ اووم، پیشنهاد داد باهاش کار کنم. یه مزخرفاتیم گفت که اگه دستمو باز گذاشته بودی همونجا دهنشو‌ گل می‌گرفتم.
سینه‌ی سرگرد جوان به تکخندی بی‌صدا بالا و پایین شد. او اما بی‌شوخی نگاهش کرد و پرسید:
_ چرا می‌پرسی، خودتم که اونجا بودی سرگرد.
تکیه زد. سرش را به تایید حرف او پایین و بالا کرد و گفت

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۵۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.