پارت پنجاه و نهم :

_ خب دیگه همیشه اولین بارا سختیای خودشو داره. منم خجالتی بودم و کم‌رو. یوسف کلی حرف زد و از این‌ور و اون‌ور گفت تا روم باز بشه دو کلمه باهاش حرف بزنم.
سکوت کرد.
_ می‌دونی، یوسف بیشتر انتخاب پدرم بود تا خودم. آخه من برادر نداشتم. سه تا دختر بودیم که هم نقش پسر برای بابام بازی می‌کردیم هم دختر. پدر یوسفم تو بازارچه هم‌ردیف بابام بود. برای همینم قشنگ خانواده‌‌شو می‌شناختیم‌‌. مردم

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۵۸ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.