طلوع سپیده دم به قلم دیبا کاف
پارت سیزده :
سر تکون داد و همونطور که خیره به چهره من بود زمزمه کرد.
- برمیگردیم فقط یه پتو برای دلارام بیار.
تورج بدون لحظه ای مکث چشمی گفت و از کلبه خارج شد.
چند دقیقه بعد با یه پتو تو دستش برگشت.
پتو رو به دیاکو داد و از کلبه بیرون رفت.
به طرفم که اومد ناخودآگاه خودم رو جمع کردم.
بلایی که وثوق سرم آورد باعث شد از تموم مردهای دنیا بترسم.
کنارم زانو زد و روی زمین نشست.
آهس
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۴۰۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.