سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت سی
زمان ارسال : ۳۱۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
.از دور محمد را دیدم که روی صندلی نشسته است ،با آه نفس می کشید و چنان بود که انگار حالش این روزها به شدت خراب است ،درمانده شده بود و به دور دست جوری نگاه می کرد که انگار دنیا به آخر رسیده است .دلم برای او هم می سوخت ،آهسته به طرفش رفتم و دزدکی نگاهش کردم تا زمانی که محمد متوجه من شد و مجبور شدم وانمود کنم تازه او را دیده ام .دهانم به شدت تلخ بود و دستانم حسابی داغ،به آرامی گفتم :
_تموم شد مح