باتلاق به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت نوزده :
نگاه متعجب یاسین را نادیده گرفت و ادامه داد:
- فقط در این صورت میتونم راحت باهات باشم... حداقل اینجوری حسه بدم کمتر میشه.
یاسین یکه خورده و ناباور سرش را بلند کرد و صاف در جایش نشست:
- شوخی میکنی؟
با جدیت جواب داد:
- نه، اصلا.
- تو... تو پدر منو نمیشناسی؟ این جریان اگه یه جا درز پیدا کنه دهن من سرویسه حالا میگی صیغت کنم؟
اره ارواح عمهات چقد هم که تو از پدرت می
مطالعهی این پارت کمتر از ۹ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۷۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.