تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت سی و هشتم :
نفس عمیقی کشیدم وشروع کردم:
_بعد از اینکه خونه رو به نامش زدم همه چیز تغییر کرد
.دیگه هیچ محبتی از ایمان ندیدم…ایمان از عمد موضوع رو با خانوادهام مطرح کرد….پدر و مادرم که متوجه شدن….اونا
…اونا… طردم کردند….این موضوع تاثیر بدی روی من داشت…. به شدت افسرده شدم… روز تولدم ایمان گفت برای شام بیرون بریم .فقط گفت یک سوپرایز بزرگ در انتظارمه…انتظار رستوران و یک شام فوقالع