تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت سی و هفتم :
مکث کردم .ادامه دادم:
_ایمان روز عقد گفت برای اثبات عشقم باید خونه رو به نامش بزنم و من..من. … این کارو کردم.نمیدونم اون لحظه چه فکری پیش خودم میکردم…!.شاید فکرم این بود که تا آخر عمر قراره خوش و خرم کنار هم زندگی کنیم….اما اون منو در نهایت بیرون کرد.
آریا دستش را بالا آورد و رو به دهانم گرفت. ساکت شدم.گفت:
_جالب شد!.چند لحظه صبر کنید.من باید دفتر و خودکارم بیارم..
از روی صندلی