بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت پنجاه و هفتم
زمان ارسال : ۱۵۱ روز پیش
ابروهایش توی هم رفت. سرش مثل کلهی مرغی که پشت جوجهاش گردن تیز میکند مهاجم را ببیند، بالا آمد و با غیظ گفت:
-خاک تو سرش کنن. اگه بلایی سرت میاومد چی؟ ولش کردی رفت؟
سرش را بالا انداخت:
-حاجی دادش دست پلیس. منم با یکی از بچهها فرستاد درمونگاه. دیگه نمیدونم چیکارش کردن.
-کی؟ غروب؟ همون وقت که زنگ زدم گفتم چرا صدات جون نداره؟
سرش را پایین کشید:
-آره.
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.