بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت چهل و یکم
زمان ارسال : ۱۸۸ روز پیش
-مگه تو میخوای منو ببری بشوری؟
-آره. نریا. زود میام.
منتظر جوابی از شیدانه نماند و تماس را قطع کرد. گوشی را نگذاشته بود که صدای زنگ آیفون بلند شد. حدس زدند خاله فاطمه باشد. دُم آنها به هم وصل بود. مخصوصا اگر کسی مریض میشد. مادرش آنقدر به خوردش داده بود که کلیههاش سرویس بهداشتی را جای رفتن سمت آیفون نشانش داد. از اتاق که بیرون آمد، مادرش گوشی آیفون را گذاشت. زودت
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.