بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت چهل
زمان ارسال : ۱۹۱ روز پیش
بهخاطر تنفس، اینقدر دهانش باز مانده بود که کنارههای لبش زخم شد. احساس میکرد جر خورده و خون خشکیده بهش چسبیده است. اعصابش حسابی خُرد و خمیر بود. اما جرأت نطق زدن نداشت. چون همه از آن جراحی حذرش کردند. اما خودش یکپا ایستاد که میخواهد انجامش بدهد.
بالاخره برای برداشتن تامپون با امیرطاها همراه شد. فکر کرد وقتی برمیگردد، از شر نفس کشیدن با دهان راحت میشود. ام
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.