سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت بیست و هفتم :
دست و پایم را گم کردم ،سعی کردم قضیه را تمام کنم:
_خواستم ازشون آدرس اطلاعات رو بگیرم .!
نگاه سنگین و معنادار آرمان افشار روی محمد افتاد ،سری به نشانه ی تایید تکان داد و با اجازه ای گفت و رفت .بغض و ناراحتی دوباره به جانم افتاده بود ،بدون اینکه به محمد نگاه کنم به سمت حیاط رفتم، می دانستم محمد به دنبالم خواهد آمد.
پس از اینکه کمی جلوتر رفتم ،صدای محمد را شنیدم که با مهربانی گفت :
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۶۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.