کوه آمین به قلم زهرا باقری
پارت هفده :
_تو هم شنیدی؟
_خیلی واضح!
_صدای چی بود؟
_نمی...دونم...
نگاهم به تاریکی شب قفل شده بود. به آمین که میدونستم یه جایی اون بیرونه و همه ی آتیشا داره از گور اون بلند میشه!
پیام پرسید:
_کجا میری؟
تازه وقتی پیام دستمو گرفت حواسم جمع شد و متوجه شدم دارم میرم سمت پنجره.
_میرم یه نگاهی بندازم.
_بابا بیخیال، اصلاً بیا نشنیده اش بگیریم!
_خیلی خب، کاری ندارم فقط یه نگاه
مطالعهی این پارت حدودا ۹ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۹۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
زهرا باقری | نویسنده رمان
خیلی نامردن 🤦😑
۱۲ ماه پیشجادوگر
10میخوام بدونم تو دنیای واقعی همچین آدمای پروبا حقارت نفس مثل این اویزونا وجود دارن؟امیرهم باید قدر پیامو بیشتر بدونه.کاپشنشو و لباسشو آتیش زد.دعوتش کرد خونش.شبم میخواد پیشش بمونه.ولی شخصیت پردازی عالیه
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
منظورت کاوه ست؟؟😂😂😂 مرسی عزیزم😍😍😍🥰
۱ سال پیش
Niloofar
10چقدررررررر این برادراش رو دارن دلم میخاد از وسط نصفشون کنم😒