پارت شانزده :

ستاره دیگه گریه نمی‌کرد ولی خیلی گرفته و ناراحت بود. من و پیامم مونده بودیم چی بگیم که یهو با صدای تلویزیون از جامون پریدیم!
با اینکه صدای بلند باعث شده بود تو لحظه ی اول یکم بترسم، ولی بعد میخواستم اعتراض کنم که چرا پیام تو این فضا تلویزیون و روشن کرده که همین که برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم فهمیدم که خودشم به شدت تعجب کرده!
تلویزیون خود به خود روشن شده بود ولی ستاره اصلا حواسش ب

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۸ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۹۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Niloofar

    10

    هیچی اجنه ب خونه ی پیامم راه پیدا کرد خدا ب دادش برسه😂

    ۱۲ ماه پیش
  • جادوگر

    10

    حس میکنم پارت بعد قراره خیلی هیجان انگیز باشه . ولی یه چیز عجیب و متفاوت این رمان اینه تا حالا ندیده بودم تو رمان دو تا دوست با اختلاف سن ۱۰ سال صمیمی شن..کلا رابطشون هم خاصه هم بامزه

    ۱ سال پیش
  • زهرا باقری | نویسنده رمان

    راستش هنوز خودمم نمی دونم قراره چجوری باشه😝😝😝 آره پیام یه جورایی در مقابل امیر به شدت بچه و کم تجربه ست ولی خب از طرفی سختی واسه اون باعث شده یکم زیادی سرسخت و پررو بار بیاد 😂😍😍🥰

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.