تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت سی و پنجم :
فرشته که تا این لحظه در ساکت مشغول به خوردن بود .میان صحبتمان آمد:
_پسرم قرار بود به سایه چیزی بگی و چیزی که براش آوردی بهش بدی.
آریا پنیر را با کارد روی نان کشید و گفت:
_ببین با آدم چیکار میکنی!...اه…من روز خیلی بدی داشتم….ناراحتیم سر شما خالی کردم .اصلا دوست ندارم بخاطر این موضوع شما به فکر رفتن بیفتید.
دهان باز کردم تا پاسخ دهم که خم شد و از زیر میز پلاستیک سیاهرنگی را بی