شراب و خون به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت دوازده
زمان ارسال : ۳۲۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
شادی و جلوی خونشون پیاده کرد...شادی ناراحت و عصبی بود حتی موقع رفتن نه تشکری کرد و نه خداحافظی...البته بهش حق میدادم ناراحت باشه ، چون خودمم هنوز توی شوک رفتار مزدا بودم...به نیم رخش نیم نگاهی انداختم که گفت-دفعه دیگه اینو با خودت نمیاریا!
مبهوت جواب دادم-خب شادی که نباشه من نمی تونم بیام..چون به بهونه درس خوندن با شادی امروز و اومدم...تازه فکر کنم مامانم دیگه هم اجازه نده که برم خونه...