شراب و خون به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت دوازده :
شادی و جلوی خونشون پیاده کرد...شادی ناراحت و عصبی بود حتی موقع رفتن نه تشکری کرد و نه خداحافظی...البته بهش حق میدادم ناراحت باشه ، چون خودمم هنوز توی شوک رفتار مزدا بودم...به نیم رخش نیم نگاهی انداختم که گفت-دفعه دیگه اینو با خودت نمیاریا!
مبهوت جواب دادم-خب شادی که نباشه من نمی تونم بیام..چون به بهونه درس خوندن با شادی امروز و اومدم...تازه فکر کنم مامانم دیگه هم اجازه نده که برم خونه...
مطالعهی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۸۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.