طلوع سپیده دم به قلم دیبا کاف
پارت دوازده :
صندلی چوبی رو که کنار دستش بود بلند کرد و به طرفم اومد.
کنارم روی زمین گذاشت و اشاره کرد بشینم.
روی صندلی نشستم که به طرف در ورودی رفت و در همون حین گفت:
- میرم پشت کلبه چراغ نفتی ها رو پر کنم
- باشه فقط زودتر بیا من خیلی میترسم.
نیم نگاهی بهم انداخت و سر تکون داد.
از کلبه که خارج شد با خودم فکر کردم که چقدر رفتارش باهام عوض شده بود.
انگار اون وثوق سابق نبود.
Zarnaz
00خیلی عالی مرسی ❤️❤️