بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت بیست و چهارم
زمان ارسال : ۲۲۹ روز پیش
با صدای بلند نگار، از رویای پنج سال پیش و جمشیدیه بیرون آمد:
-شیدا، بیا پایین. خاله میگه ناهار دارم.
توی پاگرد رفت و سرش را پایین داد:
-کوفت بخوری. مگه اومدی رستوران؟
اینبار صدای خالهاش را شنید:
-اللهاکبرِ ظهره دیگه. بیا ناهار بخورید برید خاله. من پا ندارم غذا بیارم بالا.
بیآنکه حرفی بزند، داخل خانه برگشت. کلاهِ حولهای را از روی سرش برداشت و
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.