پارت چهل و هفتم

زمان ارسال : ۱۲۷۴ روز پیش

بهزاد از روی مبل برخاست و کنار مهدخت نشست؛ سرش را به سینه چسباند و چانه‌اش را روی موهای دخترک گذاشت، موهایش را نوازش کرد و گفت: «به خدا مهدخت که موندنم جز دردسر برات هیچی نداره، من اونی نیستم که بتونم خوشبختت کنم. من که روز اول گفتم موندنی نیستم؛ نگفتم؟ بهت قول می‌دم بعد من خیل
1393
277,705 تعداد بازدید
842 تعداد نظر
97 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • آنیا

    80

    مهدخت داره کنه میشه ها از من گفتن بود 😐😑😕

    ۴ سال پیش
  • نرگس

    34

    چقد مهدخت گناه داره🤕

    ۴ سال پیش
  • مینو

    ۲۳ ساله 60

    عالی

    ۴ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید