طعم تلخ زندگی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل و هفتم
زمان ارسال : ۱۲۷۴ روز پیش
بهزاد از روی مبل برخاست و کنار مهدخت نشست؛ سرش را به سینه چسباند و چانهاش را روی موهای دخترک گذاشت، موهایش را نوازش کرد و گفت: «به خدا مهدخت که موندنم جز دردسر برات هیچی نداره، من اونی نیستم که بتونم خوشبختت کنم. من که روز اول گفتم موندنی نیستم؛ نگفتم؟ بهت قول میدم بعد من خیل
آنیا
80مهدخت داره کنه میشه ها از من گفتن بود 😐😑😕